تو روی نیمکتی نشستهای و تا به خودت بیایی میبینی زندگی به سرعت مثل قطاری از کنارت گذشته است. همه چیز میگذرد و از لحظهها فقط خاطرهای در پسزمینهی ذهنمان به جا میماند. ما یاد میگیریم، راه میرویم، تجربه میکنیم، درس میخوانیم، بازی میکنیم، بزرگ میشویم، به دانشگاه میرویم، میخندیم، عاشق میشویم، جوانی میکنیم، تار مویمان سپید میشود، غم سراغمان میآید، دنیا روی سرمان خراب میشود، بداقبالی در خانهمان را میزند... همهی اینها، همهی این چیزها کنار هم دقیقاً معنای زندگی است و در نبود هر کدام انگار چیزی در زندگیمان کم است. و من این را خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر فهمیدم که اگر غم نباشد شادی معنای خودش را از دست میدهد.
هر چه که هست ولی حالا احساس بهتری دارم. حالا خیلی چیزها میدانم که قبل این حتی درکی از آنها نداشتهام. لبخند میزنم و به زندگی ادامه میدهم. چرا که نشستن من روی نیمکت هم اسمش زندگیست، همانگونه که حرکت آن قطار ترجمهی دیگری از زندگیست.