loading...

از بودن و نوشتن

بازدید : 3
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

از بودن و نوشتن

برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی». دنیا روی سرم آوار شد. نبض زندگی‌ام ایستاد. چیزی نتوانستم بگویم، دو-سه دقیقه‌ی بعد نوشتم «باشه.» و از تلگرام خارج شدم. دوباره نوتیفی از دخترک دریافت کردم، سریع پیامش را باز کردم. زندگی‌ام دوباره جریان گرفت و لبخند روی لبم نشست [ کلیک]. هنوز باورم نشده بود، انگار در رویاهایم سیر می‌کردم. چه حسی از این قشنگ‌تر که حالا می‌توانم کنار کسی باشم که از جان دوست‌ترش دارم.

قرار گذاشتیم که دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد با هم بیرون برویم. روز قبل‌ترش یکشنبه ساعت دو امتحان داشتیم، بعد از امتحان در سرسرای دانشکده بودم و هیچکدام از بچه‌های خودمان در آن‌جا نبود، همین شد که به دخترک پیام دادم و پرسیدم که کجاست. گفت که همراه بچه‌ها در بوفه‌ی دانشکده‌ام، گفتم که "نمی‌آی پیش من؟" از من سوال کرد کجایم و گفت که می‌آید. کمی‌بعد وارد سرسرا شد و مرا دید، من روی نیمکتی نشسته بودم. به سمتم آمد، نزدیک و نزدیک‌تر شد. به من که رسید بلند شدم و سلام کردم، سلام کرد. کیفش همراهش بود و در دستش شیر کاکائو بود. همین که نشستیم پرسید "شیرکاکائو می‌خوری؟" لبخند زدم و گفتم "نه مرسی". استرس داشتم، نمی‌دانستم چه بگویم. کمی‌بعد از دانشکده خارج شدیم. از سمت چپ، زیر سایه‌بان جلوی دانشکده رفتیم و روی نیمکتی رو به دانشکده‌ی مهندسی نشستیم. آن‌جا با هم تنهاتر بودیم، رفت‌و‌آمد کمتر بود. دقایقی با هم حرف زدیم. من استرس داشتم هنوز، کلمات را خوب بیان نمی‌کردم. یک ربع به چهار بود، به کلاس بعد نزدیک می‌شدیم. همان سایه‌بان را برگشتیم و به جلوی دانشکده رسیدیم. قرار شد اول دخترک به سمت کلاس برود و بعد من، که کسی ما را با هم نبیند.

قرار شد فردا عصر من پیش او بروم و بعد از آن‌جا حرکت کنیم، قرارمان ساعت شش‌و‌نیم بود. آن روز ساعت چهار تا شش کلاس داشتیم، کلاسمان ساعت پنج‌و‌بیست دقیقه تمام شد. سریع به خوابگاه آمدم، لباسم را عوض کردم و حرکت کردم. چون می‌خواستم به گل‌فروشی بروم و برای دخترک گل بخرم، از آن سمت هم نمی‌خواستم در قرار اولمان یک لحظه هم دیر برسم، برای همین شتاب‌زده بودم. دوان‌دوان به گل‌فروشی رسیدم. نگاهی به گل‌ها کردم، یک بار از دخترک شنیده بودم که گل "ژیپسوفیلا" را دوست دارد و البته می‌دانستم که عاشق رنگ آبی‌ست. برای همین به دنبال ژیپسوفیلای آبی می‌گشتم و خداخدا می‌کردم که داشته باشد. چشمم را در میان گل‌های مختلف چرخاندم و پیدایش کردم، گفتم آقا اینو می‌خوام! در حینی که آقای گل‌فروش گل را می‌پیچاند، من اسنپ گرفتم. دقایقی بعد کمی‌بالاتر از خوابگاه دخترانه ایستادم و به دخترک پیام دادم که من رسیدم و منتظر توأم. دخترک آمد، از دور آمدنش را تماشا کردم، ذوق از چشم‌هایم می‌بارید. گل را پشت سرم پنهان کردم و همین که رسید گفتم "می‌شه چشماتو ببندی؟"، چشمانش را بست، گل را جلویش گرفتم، "حالا باز کن". گل را دید و خوشحال شد. من هم از خوشحالی او خوشحال شدم. سوار اسنپ شدیم و حرکت کردیم.

بازدید : 4
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

از بودن و نوشتن

گاهی در خلوتم به این فکر می‌کردم که دخترک از احساس من به خودش خبر دارد یا نه. بعید است در این مدت متوجه نشده باشد، بعید است نداند که من چقدر دوستش دارم. چند بار می‌خواستم از احساسم به او بگویم ولی نتوانستم. من می‌ترسیدم از اینکه به او بگویم، می‌ترسیدم که دوستم نداشته باشد، می‌ترسیدم که پسم بزند و به من پاسخ منفی بدهد؛ به خاطر همین ترجیح می‌دادم برای همیشه با او دوست معمولی بمانم تا اینکه از احساسم به او بگویم و بعد از آن حتی همین دوستی‌مان هم از بین برود. من همه‌ی لحظاتی که با دخترک حرف می‌زدم، آرامش داشتم و لبخند روی لبم بود. دخترک به من جهانی از احساس خوب منتقل می‌کرد، بدون اینکه خودش چیزی از آن بداند. من راضی بودم، حتی اگر دخترک هر روز فقط چند کلمه‌ی کوتاه با من حرف می‌زد. مگر من از دنیا چه می‌خواستم؟ چه می‌خواستم جز اینکه کسی را عاشقانه دوست بدارم، جز اینکه خودم را در آدم دیگری پیدا کنم. لبخند که می‌زد انگار دنیا را به من داده‌اند، من به جز حال خوب او چیز دیگری از جهان نمی‌خواستم.
ترم چهارم بودیم، روزها به سرعت در حال گذر بودند. در شب آخر پاییز دخترک به من پیام داد و شب یلدا را تبریک گفت. حتی دی‌ماه در شب تولدم، دقیقاً ساعت "دو صفر - دو صفر" آمد و تولدم را تبریک گفت. تولد دخترک اسفند بود، می‌خواستم برای تولدش هدیه‌ای بگیرم و به او بدهم ولی کارت عابربانکم خالی‌تر از چیزی بود که بتوانم چیز مناسبی بخرم.

اردیبهشت 1403:
با دخترک حرف می‌زدم، از من گلایه کرد و گفت که دارد اذیت می‌شود. می‌گفت که: «فک می‌کنم ادامه‌دادن این ارتباطه از یه جایی به بعد می‌تونه به من آسیب برسونه، من یا حتی خود تو شاید وارد ارتباطای دیگه‌ای بعداً بشیم که وجود این ارتباط به این شکل، واسه هر دومون خوب نباشه». دوستی من و دخترک خیلی وقت بود که دیگر یک دوستی معمولی نبود، ما گاهی چندین ساعت شب‌ها تا صبح با هم حرف می‌زدیم، بدون اینکه متوجه گذر زمان باشیم. به دخترک حق دادم که چنین چیزی به من بگوید. حالا دیگر وقتش بود؛ وقتش بود که از احساسم به دخترک بگویم، بگویم که دوستش دارم و دوستی با او برایم یک دوستی معمولی نیست. بعد از کمی‌تعلل و دست‌پاچه شدن بالاخره گفتم، چیزی که همیشه در دلم بود را به او گفتم و پیشنهاد دادم که از دوستی معمولی فراتر برویم. دخترک از من زمان خواست که به پیشنهادم فکر کند.
خیلی استرس داشتم. مدام این طرف و آن‌طرف می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم. دخترک فرداشب -سی ساعت بعد از پیشنهادم- به من پیام داد و صدایم زد، جوابش را دادم. حالم را پرسید، گفتم حالم بستگی به این دارد که چه می‌خواهد بگوید. برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی»، دنیا روی سرم آوار شد.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 24
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 60
  • بازدید کلی : 77
  • کدهای اختصاصی